سراغش که آمد، پنجه در پنجهاش انداخت و گفت: نمیتوانی خنده را از من بگیری. این را «مجید بهرامی» به سرطان گفت؛ یعنی رفتارش این را نشان میداد.
کمی گم شد لابلای این همه خبر و خیلیهایمان نفهمیدیم چه گوهری از دست رفت. نمیدانم از امید قویاش بود که آنطور با لبخند به استقبال سرنوشت میرفت یا از مهارت و هنرش در بازی، که واقعیت پنهان پشت بیماری و دردهایش را بروز نمیداد. اصلا مگر میشود امید را از بازی بازیگری توانا گرفت و از هم جدایشان کرد؟
خودش درباره بیماریاش میگفت: «تا یک جایی نمیدانستم که بازیگر این کار (بیماری) کیست. فقط میدانستم که من بازیگر این کار هستم. باید برای خودم تعریف میکردم که کجا قرار دارم. صندلیهای سالن را میدیدم که روز به روز دارد بیشتر پُر میشود. گاهی برایم دست میزدند، گاهی خوشحال بودند و گاهی هم نگران.»
بعد از رفتنش، حسین پاکدل، از ته دل، طوری که انگار از زبان خود مجید بهرامی حرف میزند، نوشت: «من حقیقت و شفافیتِ زندگی را هرچند در نقشی کوتاه، خیلی واقعیتر از واقعیتِ زندگی بازی کردم. بیداری را بازی کردم. خواب را به بازی گرفتم... نفس کشیدن را بازی کردم. پروازِ بیبال را هم بازی کردم. من پریدن تا اوج را بازی کردم. باور کنید من این اواخر بالبال زدن را بهقدری خوب بازی کردم که پرندهها مبهوت شدند. من حتی مدتی مدید بودن را طوری بازی کردم تا بتوانم نباشم. من نبودن را عین بودن بازی کردم. من خیلی خیلی خیلی تمرین کردم تا خودم را بازی کنم و به هر جانکندنی بود بازی کردم. من ادای خودم را در نیاوردم، خودِ خودِ خودم را بازی کردم. من نقش مجید بهرامی را با تکتک سلولهایم بازی کردم. حالا آمدم تا با شما و برای شما بازی کنم. من خوشحالم که بازیگر خوبی بودم. آنقدر خوب که کارگردان بزرگ مرا برای ایفای این نقش جوان انتخاب کرد. من آمادهام،شروع میکنیم!»
اخیراً هم رخشان بنیاعتماد از مجید بهرامی و برای مجید بهرامی نوشت:
«این که مجید بازیگری توانا و پراستعداد بود، نیازی به گفتن ندارد. یادگارهای او از حضورش در تئاتر و سینما باقی و کافی است. این که یاد و خاطره حضور او در زمان ساخت «گیلانه» در پهن دشتهای روستای نوروزآباد و اسپیلی دیلمان قلبم را به درد میآورد هم، نیاز به واگویه بیشتر ندارد. اما از مجید و هنر مقاومتش میشود گفت و گفت، نوشت و نوشت و یاد گرفت. این که چگونه مردانه و هنرمندانه با قدر بیرحمی که بر او حملهور شد، رو در رو و تن به تن جنگید. این که در اوج شدت گرفتن بیماری، که آثار تخریبی داروها، چهره نازنیناش را در هم ریخته بود، همچنان مسلط بر خود و امیدوار به غلبه بر حریف هیولاگونهاش بود. این که چگونه رمق باقی مانده از دوران سخت درمانش را به انگیزه عشق مطلقاش به تئاتر بر صحنه برد و اعجاب حضورش را در «عجایب المخلوقات» برای همیشه در یادمان ثبت کرد. آخرین بار در نمایشگاه عکاسیاش او را دیدم، همان شور، همان خنده همیشگی و برق چشمانش که بغض را در گلویم خفه کرد؛ «خوش اومدین رخشان جون». صدایم گرفت و در دل گفتم، بچه تو دیگه کی هستی و مجید همچنان میگفت و میخندید. طاقت نیاوردم که بیشتر بمانم و بیخداحافظی رفتم. نقشاش در فیلم «گیلانه» کوتاه بود ولی سخت دل به نقش داد. روزهای طولانی سر کردن در آسایشگاه جانبازان و بعد از بازی درخشانش در سکانس اتوبوس، که رعشه بر اندام همه ما انداخت، دل سیر در سرمای نیمهشب، کنار جاده گریه کرد و گریه کرد. چشمان معصومش را فقط همان یک بار به گریه دیدم و بس. رخشان بنیاعتماد»
دست آخر، سرطان او را با خود برد، اما همه میگفتند و میگویند که «مجید بهرامی سرطان را به بازی گرفت»، چون او تا آخرین دم میخندید.
مجید بهرامی متولد 1356 بود. وی در فیلمهایی چون «بدرود بغداد»، «گیلانه»، «دانههای ریز برف» و تئاترهایی همچون «سیاهها»، «خانهای در گذشته ما» و «عشقآباد» ایفای نقش کرد.
گذشته از بازی کوتاه اما تأثیرگذارش در «گیلانه» رخشان بنیاعتماد، بازی تحسین برانگیز وی در تئاتر «عجایب المخلوقات» به کارگردانی رضا ثروتی، بهیادماندنی شد. تخصص او در بازی بیکلام بود و در خارج از کشور نیز چند سال به اجرای تئاترهایی از این دست پرداخت و همین موضوع به بازی موفق او در عجایب المخلوقات کمک کرد.
مجید بهرامی از دیماه 1388 به بیماری سرطان مبتلا شد. برای درمان بیماری او و اعزامش به آلمان، خانه هنرمندان و انجمن عکاسان تئاتر نخستین اکسپوی عکس تئاترایران را برگزار کردند و درآمد حاصل از فروش آن به درمان بیماری بهرامی اختصاص داده شد.
او در غروب پاییزی شنبه 24 آبان 1393 چشم از جهان فانی فروبست.
ایسنا - حسین هرمزی